در زندان پاریس بودم،بچه ام در بیمارستان بستری بود،بچه یک دانه ام بود،در آن غربت اومایه ی انس و گرمی و حیاتم شده بود.هر چند روز یکبار به چه هول و هراس و اشکال و گرفتاری و سختی خودم را میرساندم به بیمارستان و به عیادتش میرفتم؛چه احتیاجی به این عیادت داشتیم؛بچه ام مریض بود و در یک شهر غریب،توی یک بیمارستان رسمی دولتی بستری بود،با زبان هیچکس آشنا نبود،دکترها و پرستارانش او را نمی شناختند؛یک بیمار غریب بی کسی و بیگانه چگونه می توانست انس بگیرد؟راه پنهانی پیدا کرده بودم و به کمک یکی از اقوامم می توانستم هفته ای یک دو بار ، گاه هر شب پیشش بروم ،خودم را به تختش برسانم و پیشش بنشینم،با هم درد دل کنیم، حرف بزنیم،گریه کنیم،هم را تسلی دهیم. دست های کوچکش را توی دستم میگذاشتم و حرف میزدم و آرامش میکردم.به او میفهماندم که بیماری غربت است،زندگی سخت است اما بچه جان منی، تنها نیستی،من هستم،درست است که محبوسم اما به هر حال،فکر بکن که در این شهر،در این مملکت بیگانه پدری داری،بزرگتری داری،کسی هست که اگر کاری از دستش ساخته نیست لااقل دلش پیش توست، به یاد توست،باز هم خودش چیزی است رنج بی کسی و غربت را کاهش می دهد ... اما یه روز که خیلی حالش بد بود،تب شدیدی کرده بودحرف بدی زد که در همه ی عمرم بدان سختی و تلخی تصور هم نمی کردم،شبیه به آن را هم دشمنان من به من نزده بودند،خیلی در من اثر کرد..... گفت تو که برای من ،برای دیدن من نیست که اینجا می آیی و با من حرف میزنی،برای این است که به این بهانه خودت از زندان بیایی بیرون،چند ساعتی را ،شبی را در هوای آزاد باشی،شهر و رهایی و آزادی را حس کنی،بیمارستان را ببینی!! چه حالی پیدا کردم!خدایا! هیچ چیز هم نمی توانستم بگویم..حتی غصه هم جرأت نداشتم بخورم ،چون بچه ام حالش بد بود،نباید او را ناراحت می کردم...!آخ!نمی دانستم اجبار در رنجی را احساس نکردن این همه سخت است سخت تر از هر رنجی در عالم سخت تر از ننویسندگی؛غصه نخوردم،هر روز هم به عیادتش می روم اما نمیدانم چرا زبانم نمی آید حرف بزنم. محبت پدری را ببین،دلم نمی آید که از او عصبانی باشم،چه رنجی می برم که از حرفش آزرده نباشم. چه حالت عجیب و دشواری است! امشب باز پریشانی تازه ای دارم ،هیچ کس با چنین حالی آشنا نیست، حتی غم ما و رنج هایه هم خاص خودم است ،یک جور دیگری است. چرا این جور؟!
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |